Saturday, March 31, 2007

گویی در بهارهای نا پیدا گم می شود روزهایم
کمی وقت می خواهم
مردن ترس دارد!

Friday, March 30, 2007

و چقدر بغض ....
کاش می فهمیدی این دو زن غمگین همیشه تنها جایی روی این زمین دارند
جایی هر چند کوچک ....اما دارند....
و این سرمای لعنتی وجودم را می لرزاند .....
کاش لرزه هایم را می دیدی ....همان روز که از خشم دهانت به دشنام آلوده شد....کاش می دیدی تمام کوچکی ام را
و این روزهای تنهایی لعنتی....هیچ کس به اندازه ی تو مقصر نیست در داشتنشان
و این عذاب های ناتمام آن سایه ی بی پناه ....فقط تو مقصری
تویی که دیگر تمام بودی رفتی پی لذاتت
و آن دیوار جوان بلند را سپردی به باد....و ما را به دیوار....کاش حداقل می فهمیدی ....برای دلخوشیمان هم که شده....می فهمیدی....

Wednesday, March 28, 2007

حوصله نیست!
و نقش این زن تنها خسته تر از آن است که خورشید باشد
کاش دستهایم کوچک نبود!
هی بغض می کنم
هی آه می کشم
انگار دستی آرام رنگ را از زندگی ام ربود.
گاهی فکر می کنم پایان دنیا همین جاست
جایی که مرگ روز از دورهای دور پیداست!
پيش تر زياد در پی باد دويدم.....
حال سکون را واژه می نامم
و در تکرار هر روزه ی رستگاری
بدون ستودن ايستادگی
آزادگی می کنم!

Tuesday, March 20, 2007

کاش دستی نامرئی گره های ممنوع زندگی ام را باز می کرد.

Monday, March 19, 2007

ديوار بلند سکوت
چشمهای خسته و نمناک
کسی تو را به ميهمانی نخواهد خواند!
دلم تنگ است ......
برای هر آنچه داشتم و حرام نام گرفت....

Friday, March 16, 2007

دوخته ام بر تن ؛ آگاه تر از آگاه

جامه ای از دردها و دادها

از سختی ميله هايش تنم فرياد می جويد

و در نگاه سربی چشمهايش هوس روئيدن می ميرد

دوخته ام بر تن؛ بيمار تر از بيمار

جامه ای بلند

به بلندای يلدای سالهای سال

به نمناکی نگاههای لزج يک آه

جامه ای از نيست ها و هست ها

به سردی هزاران هزار دست که می پيچند تنم را بند

و تنم

تن ِمن

اين آغوش خسته ی تب دار

روی گشته از هر چه پاک و ناپاک؛...

به انتظار نشسته روئيدن را

و لحظه ی سرخ زيستن يک اشک

که از کوره های سراسر روشنش جاريست

بس کافيست

برای رفتن از سرزمين های مرگ

جامه ای سياه تر از سياه

به يادبود سالهای درد

هديه ی چشم هايی که جرم می جويند

جامه ای بلند

جامه ای بس بلند
می دانم

بعد از مرگم زمین و اسمان نمی خروشند

شاید کسی اشک نریزد

نه
تنها مادر است که بار غم مرا تنهای تنها به دوش می کشد

گاهی دلم برایش می سوزد

طفلک به من امید دارد!

Thursday, March 15, 2007

آنقدر دلم گرفته
که تمام ابرهای زمین را یارای باریدن بامن نیست
تا کی این حضور سرد نمناک اینجاست؟
کاش دستهايم به بزرگی روياهايم بود
آنوقت دلخوشی کوچکی داشتم به نام :ت.ع.ا.د.ل